داستان عاشقانه

                    

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد ، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت . ارنستو چه گوارا

نظرات 23 + ارسال نظر
کوروش 1390/11/05 ساعت 14:17

واقعا مطلب قشنگی بود فرزند...
اگه اشتباه نکنم احتمالا اولین باره مطلب گذاشتین. تحسین برانگیز بود.

بعله عالی جناب اگرشما اجازه صادرکنید قصددارم ازاین پس در وبلاگمان کولاک کنم.مرسی که نظرگذاشتید

A.M.I.N 1390/11/05 ساعت 15:06 http://stnkums89.blogsky.com

سلام
داستانتون واقعا قشنگ بود و قشنگ تر از اون جمله ی ارنستو چه گوارا:
شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت
good luck midwife

thanks nurse
سلام بله واقعا قشنگه مرسی که نظر گذاشتید

آی سودا 1390/11/05 ساعت 20:20

سپیده جون به جمع ما خوش اومدی
داستان جالبی بود اشکمو در آوردی

سلام عزیزم مرسی اره باراول که خودمم خوندم تحت تاثیر قرارگرفتم

زهرا مامایی90 1390/11/05 ساعت 20:24

سلام سپیده جان خخخخخخخخخخیییییییییییییلی قشنگ بود اولین بار هست که مطلب میذاری ورودتو به وبلاگمون تبریک میگم

سلام قربونت برم مرسیییییییییی که بهم سرزدی ایشالا توهم میای باهم ابادش میکنیم

رز 1390/11/05 ساعت 20:28

داستان خیلی با حالی بود توی وبلاگتون از این مطالب بیشتر بذارین

سلام چشم عزیزم.مرسی

پرستاری 90 1390/11/05 ساعت 20:34

سلام اولین باره توی وبلاگتون از این مطالب میبینم لطفا به وبلاگمون سر بزنین ما خخخخخخخییییییلی خوشحال میشیم

سلام کاش اسمتونم میذاشتید...چشم حالا که امتحانا به خوبی وخوشی تموم شده وبلاگ گردیامونم بیشترمیشه.مرسی که نظرگذاشتید

اشکان 1390/11/05 ساعت 20:38

وااااااای داستانت چقدر قشنگ بود با مطالب دیگه خیلی متفاوت بود

سلام مرسی که نظرگذاشتید.تازه کجاشو دیدین!منتظر مطالب بعدیم باشید

آلاله 1390/11/05 ساعت 22:06

سپیده جون سلام!
ورودتو به وبلاگ تبریک میگم خانومی!
این داستانو فبلا هم خونده بودم ولی با این حال دوباره از خوندنش تحت تاثیر قرار گرفتم.
موفق باشی

سلام عزیییزم.داستان خوب بعد از صدسالم تازگی داره.مهم جمله اموزنده اخرشه.مرسی که نظرگذاشتی

Shayan 1390/11/06 ساعت 12:52 http://hooshbari89.blogsky.com

واقعا داستان تاثیر گذاری بود.

بله درسهای زیادی میشه ازش گرفت.ممنون بابت نظرتون

علی پرستاری ۸۹ 1390/11/06 ساعت 19:01

سلام سپیده خانم به احتمال زیاد اولین باره مطلب میذارین از اینکه به وبلاگ ما مرتب سر میزنین متشکرم این داستان خیلی هیجانی و با حال بود

سلام من هم ازشما ممنونم که واسم نظرگذاشتید

نیما 1390/11/07 ساعت 09:10

آبجی خیلی خوب بود مرسی از مطالبتان ؟اکه میشه بازم بزارید

مرسی به روی چشم.منتظر بعدیا باشید

سمیه مامایی ۹۰ 1390/11/07 ساعت 22:05

سلام سپیده جان به جمع نویسندگان خوش اومدی
امیدوارم بتونی مطالب مفیدی را ارائه بدی
زندگی یعنی از خود گذشتگی عاشق برای معشوقش
چه خوبه که ادما نسبت به هم وفادار باشند
جوان بو

سلاو بو توی به ریز
مرسی عزیزم اره واقعا وفاداریش قابل تحسینه.ممنون که نظرگذاشتی گلم

[ بدون نام ] 1390/11/08 ساعت 10:04

سلام .خیلی جالب بود و در واقع عشق و محبت مردها رو ب عشقشون نشون میده و جالبتر از همه جمله قشنگ ارنستو چه گوارا بود خیلی جمله پر باری بود ...2-ولی تو ک وبلاگ رشته های دیگه رو زیاد میری چرا ی نمه ب وب خودتون نمیری و از این پستهای جالب بزاری ....1-اسممو ننوشتم امیدوارم ای کیوت بالا باشه بفهمی کی هستم ب 1 و 2 توجه کنی میفهمی

سلام.اولا متاسفانه من پوارو نیستم که ازروی سرنخ مجرمو پیداکنم پس لطفا تو کامنت بعدی خودتونو معرفی کنید.دوما من به همه وبلاگا مخصوصا وبلاگ خودمون خیلی سرمیزنم فقط کامنت زیاد نمیذارم

بهاره 1390/11/10 ساعت 08:58

منم که عااااااااااااااااششششققق داستانای عشقی!!!!! خیلی باحال بود

سلام بهاره جون.مرسی خوشحالم که خوشت اومده

مژگان 1390/11/10 ساعت 20:09

مرسی سپیده جون...
میدونم همیشه سلیقت مثله خودت بیسته عزیزم...
فدات

سلام عزیییزم.سلیقم به سلیقه شما نمیرسه.مرسی که بهم سرزدی

ملیکا 1390/11/10 ساعت 20:25

سلام جون جونی.مطلبت قشنگ بود.مرسی

سلام قربونت برم.چه عجب یه سر بهم سرزدی.بازم بیا این طرفا

mostafa 1390/11/11 ساعت 09:53

خیلی جالب بود ولی فک نکنم دیگه از این جور عشقایی پیدابشه

همه چی بستگی به خودمون داره.مرسی که نظرگذاشتید

مطلب قشنگی بود!!!!حالا دیدین که آقایون از خانوما بیشتر فکر همسرشون هستن

اینجور فداکاریا نادره ولی وجود داره.مرسی که سرزدین

شقایق 1390/11/25 ساعت 14:52

اینجور عاشقی ها دیگه افسانه ست
من این همه سال عاشق یکی بودم اخرش هم ....

من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتنم دل شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنها تر از من می روی
آرزو دارم تو هم عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را....

سلام شقایق جون خیلی ناراحت میشم وقتی میبینم گلی مثل شما به عشقش نمیرسه ولی عزیزم عشقو باور کن تا افسانه ها به حقیقت بپیونده

ترکستان 1390/12/06 ساعت 16:57

چوغ یاخچیده زندگی واقعی بو جورده

سلام من ترکی میفهمم ولی نمیتونم حرف بزنم وگرنه جوابتونو ترکی میدادم.
باهاتون موافقم

نگاه 1390/12/08 ساعت 22:46

ادامشو نگفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بس کی زنه عروس شد؟؟؟؟؟؟

نمیدونم از خودش بپرس

متن بسیار جالبى بود.
:'(
مال کسی باش که
حتی اگر ساده ترین لباس تنت باشد!
تو را به همه دنیا نشان دهد و بگوید این همه دنیای من است.

ممنون جمله شماهم جالب بود...

.... 1392/04/13 ساعت 00:15

خیاط خوبی ست خداامادل مرا، به عمد یا سهو،نمی دانم!!...شاید بی هواتنگ به سینه ام کوک زد...

مرسی خیلی بامعنی بود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد