خوش شانسی بزرگ...

(لازم به ذکره که بگم من اینجور خاطراتو تو چندتا وب دیگه هم میذارم اگه جایی خوندینو دیدین تکراری بود خواهش میکنم یاد آوری نکنین و به بزرگی خودتون ببخشید) 

... و این است شرح یک خوش شانسی بزرگ:...

سومین روز کار آموزی کم کم داشت به انتهای خویش نزدیک میگشت...

نخیر!! مثل اینکه خبری نبود...

اما نه... ناگهان یک عدد آمپول شیک وتمیز وکشیده شده هویدا گشت!! حالا چه کسی باشد

مزرق(لغت من درآوردی اینجانب بمعنای تزریق کننده) این کیس نــــــــــاب!!

هرکسی دوست داشت این آمپول نگون بخت را به دستان خویش تزریق بنماید.تا اینکه قرعه

به نام بنده افتاد...

پرستار بخش عرض نمودند:«این آمپول را به بیمار تخت ۵، خانم گل عسل

محمدی تزریق بنمایید.(هیچگاه نام این بیمار گرامی از صفحه ذهنم پاک نخواهد شد)

باتفاق استاد ارجمند بر بالین بیمار تخت ۵ حـــــاضر گشتیم.بیمار از همه جا بی خبر مشغول

صرف نهار بود که با دیدن آمپول و بنده مبهوت گــــــشته و لقمه در گلویشان بماند! اما بیچاره

سر تسلیم فرود آورد و اجازه داد جانش را به دست اینجانب بسپارد...

این آمپول نگون بخت با آن ظاهر منحصر به فرد و زیبایش اولین تجربه ی بنده حقیر بود...

استرس بر جانم چیره گشت و مدام عرض مینمودم:« استاد! همینجا درسته؟!! » استاد عرض

کردند:«آره، بزن دیگه!! نباید گرم شه،زود باش!»

بنده نیز تابع امر استاد،نامردی نکرده فی الفور و در حرکتی جانانه تیغ جفا را بر تن بیمــــار

نواختم! بعد از خروج آخرین قطره این اکسیر گرانبها، استاد به بیمار نگاهی  انداخته و فرمودند:

«گل عسل شما بودی دیگه؟!»

که ناگاه از تخت ۷ صدا برخاست:« گل عسل منم!!!»

آنجا بود که شصتمان خبر دار شد پرستار محترم بخش شمـــــاره تخت را اشتباه عرض کردند.

رنگ چهره استاد به ناگه تغییر نمود و به سرعت بیرون جست.

بنده ی خامِ بی تجربه هاج و واج اطراف را می نگریستم. در همان حین یکی از بیماران فرمود:

«آمپوله گرون بود...»

بنده هم با لبخندی سرد که حاصل شده از شوک وبهت بود بیرون رفتم که استاد جلوی بنده

ظاهر گشت و گفت:« خوشبختانه ضرر جانی نداشته»

و بعدا ملتفت گشتیم که این آمپول عزیز روگام نام داشته که به جهت تفاوت rhخون مـــــــادر

 وجنین باید حداکثر تا ۷۲ ساعت بعد زایمان تزریق شود!

و بعدتر نیز ملتفت شدیم که گویا مبلغ این اکسیر نایاب بالاست و حتی در خود بیمارســـتان

نیز وجود ندارد!

اینجاست که دوست عزیز بنده «سپیده جان» در شرح این واقعه سرودند:

        پس از لختی عذاب و حسرت و رنج                بگفتند این روگام هست قیمت گنج

        تهیه بایدش کرد زود و فی الفـــــــور               وگرنه هستید اینجا تا خود ظـــــــــهر

(که به دلیل عدم دسترسی اینجانب به تمامِ این قطعه ادبی از ذکر ادامه آن ناتوان هستم.)

القصه...استاد عرض نمودند که خطاکـــــــار این قضیه شمایید و خودت آمپول را تهیه کن!

خلاصه بنده نه بخاطر قیمت آمپول بلکه بخاطر عدم پذیرش حرفِ " زور " زیر بار این قضیه

نمیرفتم و معتقد بودم تنها مقصر این واقعه من نیستم و خطاهای من و استاد ارجــــــمند

مشترک بوده است!...

اما کو گوش شنوا... همه دانشکده یک طرف و بنده هم به یک طرف! تا اینکه استاد متقاعد

گشت که ۵۰-۵۰ و دنگی دونگی مبلغ را بپردازیم! و قضیه فیصله یافت...

امیدوارم دیگر یک چنین اتفاقاتی برای هیچ بیچاره ای تکرار نشود.

این بار که برای ما به خیر گذشت... :دی!!

نظرات 7 + ارسال نظر
Ahmad.R 1391/07/17 ساعت 10:48

سلام
درس عبرتی بود برای تمام کارآموزان
استاد مومنی چقد سفارش میکرد به ما که اول باید اسم و فامیل بیمار رو از خود بنده خدا بپرسیم
خداروشکر به خیر گذشت

سلام.
بله خب
پیش میاد دیگه...

آلاله 1391/07/17 ساعت 20:30

واااای...چه قد من حرص خوردم از دست این استاده...
نامردی کرد،خودشو ناراحت نکن هر چی بود گذشته...
راس میگی ایشالا واسه هیچکس تکرار نشه این داستان

آره بخدا...
عب نداره بابا
اینم شد یه خاطره دیگه
مرسی از نظرت

محیط زیست 1391/07/19 ساعت 16:46 http://n-khorasan.ir

باسلام خدمت همشهری عزیزم وب خوبی داری حافظان محیط زیست خراسان شمالی باهدف ترویج فرهنگ زیست محیطی منتظر حظور شما میباشد
لطفا مارو لینک کنید
n-khorasan.ir
حافظان محیط ز یـست خراسان شمالی

ناهید،مامایی ازجنوب 1391/07/20 ساعت 01:49

آفرین!آفرین به این استقامت و ایستادگی دوست من!بازهم خوشبحالت که تزریق گیرت اومد باباسرافرازشدی ،نمیدونی من چی کشیدم! تو بیمارستانای آبادان واهواز یک رقابت ناجوانمردانه بین کارآموزان هست تحت عنوان شکاربیمار!ازشماهم دعوت میشودتحت هیچ شرایطی حتی یک bp،حتی یک چارت کوچک،حتی یک تست قندخون را به همشاگردیها ندهیم،هرگونه اقدام درمانی را در اولین فرصت شکار کنید... ولی جات خالی2تاپانسمان گیرم اومد

ممنون
ممنون از شما!!
آره هر جا ممکنه این مسائل پیش بیاد ولی معمولا مربی مون کار هرکسی رو یادداشت میکرد تا همه حداقل همه کارارو انجام بدن.
جات خالی تا دلت بخواد پانسمان داشتیم!
روزای اول هم که vs زده شدیم!
مرسی اومدی عزیزم!...

فروغ 1391/07/29 ساعت 18:04 http://mamayii.blogfa.com

salam duste aziz vebe jalebi daryid.az in masael ziyad pish miyad vali marize bichare shans ovord..mayelin tabadole link konim ?

سلام
بله...البته منم شانس آوردم!
ممنون که سرزدین
خوشحال میشیم.
به مدیر وبلاگ میگم لینک بشید

عطیه 1391/08/02 ساعت 22:15

خدا خیرت بده کلی خندیدم حالا چرا نگفتی چه قدری
بیاده شدی؟؟؟؟؟؟/

جدی؟!! خوشحالم که خندوندمت..
پول چرک کف دسته دیگه...عددی نبود تو این داستان!

ارتیستون 1393/03/13 ساعت 06:00

نچ نچ نچ
از ی مامای مهلبون بعیده!
اشکالی نداله فدا سرت

عهد ترمکی بود دیگه... :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد